۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

افغانستان


سلام به افغانستان،
سلام به ناله ی مغموم تنهایی ات.
سلام به خاک پاره پاره ات
به کودکان آواره ات
به مردم آزاده ات.
سلام به تو که جنگ وآوارگی و مرگ را تاب آوردی و اشک و خون و عرق را با هم خوردی.
و سلام به تو که تاریخت اینک تابلوی تمام نمای چهره تهوع آور جنگ است .
تابلویی که باید بر سینه دیوار همه ملت ها کوبیده شود تا هرگز هیچ کودکی شاهد مرگ مادرش نباشد و پشت هیچ پدری در سوگ دخترش خم نشود.

سرودی برای زیستن

حرمت اعتبار خود را هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن که ما هر یک یگانه ایم موجودی بی نظیر و بی تشابه.
و آرمانهای خویش رابه مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن
تنها تو می دانی که « بهترین » در زندگانیت چگونه معنا می شود.
از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر
بر آنها چنگ درانداز،
که بی حضور آنان، زندگی مفهوم خود رااز دست می دهد.
با دم زدن در هوای گذشته و نگرانی فرداهای نیامده زندگی را مگذار که از لابلای انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر شود.
هر روز، همان روز را زندگی کن و بدین سان تمامی عمر را به کمال زیسته ای.
و هر گز امید از کف مده آنگاه که چیز دیگری برای دادن در کف داری.
همه چیز در همان لحظه ای به پایان می رسد که قدمهای تو باز می ایستد.
و هراسی به خود را مده از پذیرفتن این حقیقت که هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد
تنها پیوند میان ماخط نازک همین فاصله است.
برخیز و بی هراس خطر کن، در هر فرصتی بیاویز.
و هم بدینسان است که به مفهوم « شجاعت» دست خواهی یافت.
آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت عشق را از زندگی خویش رانده ای
عشق چنان است که هر چه بیشتر ارزانی داری سرشارتر شود و هر گاه که آن را تنگ در مشت گیری آسان تر از کف رود
پروازش ده تا که پایدار بماند.
رؤیاهایت را فرومگذارکه بی آنان زندگانی را امیدی نیست و بی امید، زندگی را آهنگی نباشد. از روزهایت شتابان گذر مکن که در التهاب این شتاب نه تنها نقطه ی سرآغاز خویش که حتی سرمنزل مقصود را گم کنی.
زندگی مسابقه نیست، زندگی یک سفر است
و تو آن مسافری باش که در هر گامش ترنم خوش لحظه ها جاریست.
Nancye Sims
برگردان: دکتر مهدی مقصودیاز
کتاب: بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید...

۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

نیمه شرافتمندانه زندگی


هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم.
در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم.
ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن .
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید نیمی از ماه سیگار برگ میکشید و سرخوش بود .
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است روز آخر که من ازاداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کندزندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند.
هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم
همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی.
ویلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی ؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم:نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟ گفتم: نه
گفت: خاک بر سرت، اصلاً تا حالا زندگی کردی؟
گفتم: آره...نه...نمی دونم.
و ویلان همین طور نگاهم می کرد،
نگاهی تحقیر آمیز و سنگین، به نظر حالا که خوب نگاهش می کردم
او مردیجذاب بودو سالم
به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.
ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد، ویلان پرسید: «می دونی تا کی زنده ای؟
جواب دادم: نه
ویلان گفت: پس
سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی

نیمه شرافتمندانه زندگی

هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم.
در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم.
ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن .
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید نیمی از ماه سیگار برگ میکشید و سرخوش بود.
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است روز آخر که من ازاداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کندزندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند.
هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم
همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی.
ویلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی ؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم:نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟

گفتم: نه
گفت: خاک بر سرت، اصلاً تا حالا زندگی کردی؟
گفتم: آره...نه...نمی دونم.
و ویلان همین طور نگاهم می کرد،
نگاهی تحقیر آمیز و سنگین، به نظر حالا که خوب نگاهش می کردم
او مردیجذاب بودو سالم
به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.
ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد، ویلان پرسید: «می دونی تا کی زنده ای؟
جواب دادم: نه
ویلان گفت: پس
سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی!