۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

خلاقیت

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.روی تابلو خوانده می شد:"من کور هستم لطفا کمک کنید." روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه در داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد پر از سکه و اسکناس شده. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت. از اوپرسید که بر روی تابلو چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد:"چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم" و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلو خوانده می شد:"امروز بهار است، ولی من نمی توانم آن را ببینم." شرح حکایت وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر دهید. خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید

هیچ نظری موجود نیست: