۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

تنهايي

شنيدم بچه ها تو گروه رياضي دانشگاه تهران براي شهروز مراسم باشکوهي گرفتن. و از خاطرات شهروز گفتن براي هم. کاش منم اونجا بودم تا کلي خاطره شنيدني از اين مرد نيک و هميشه خندون مي گفتم براشون. و شنيدم که مي خوان براش يه وبلاگ راه بندازن و يادشو زنده نگه دارن و....
خوشحال کننده است که آدم همچين دوستايي داشته باشه. اينقدر مهربون که کلي وقت بزارن و از خاطراتشون با تو بنويسن تا يادت هميشه زنده باشه. مگه نه شهروز؟
شنيدم اين اواخر که شهروز دوباره رفته خوابگاه، به جز سهيل کسي از بچه ها بهش سر نزده بود. قباد مي گه: اگه همه مون هم بهش سر مي زديم و باز دست به اين کار مي زد، چي؟ و من مي گم آدم نياز به يه هم زبون داره. که براش حرف بزنه. اونقدر که خالي شه و نترکه. مثل زودپز که بايد فشارش تخليه شه تا خالي شه. وگرنه منفجر مي شه. آره عزيز. ما دوستاي خوبي نبوديم براي شهروز. و دوستاي خوبي نيستيم براي هم.
ما همه مون مي دونيم که وقتي زنده بود اگه به دلش مي رسيديم، قبل از انفجار تخليه مي شد. ما احساس گناه مي کنيم چون تو اي ماجرا همه مون مقصريم. پس بهتره براش يه کاري کنيم. يه وبلاگي يه کتابي... و اين برا شهروز نيست که براي سبک کردن خودمونه...
کاش هجرت شهروز بهانه اي بشه براي اينکه از دل هم بيشتر خبر بگيريم. آهاي ... با توام ... رفيق نيمه راه... با تو که ماه هاست از هم اتاقي خوابگات و هم خدمتي سربازيت خبر نداري... نمي خواي حالي از دل زارش بگيري؟ نمي خواي بدوني نياز به وبلاگ زدن داره يا نه؟
داره هي مي خونه.. هي مي خونه....هي مي خونه...
خوب پاشو يه زنگ به رفيقت بزن. به خاطر همه روزايي که با هم خنديدين و با هم گريه کردين... به خاطر همه شباي امتحان که تا صبح تو کتابخونه کوي خر ميزدين تا يه ترم ولگرديو جبران کنين... به خاطر همه تخم مرغايي که شباي پنج شنبه و جمعه با هم مي خوردين... به خاطر تابستونايي که 10 نفر توي يه اتاق سه نفره سر مي کردين... به خاطر يخچالهاي هميشه خالي کوي... به خاطر کلاسايي که دو در مي کردين... به خاطر همه اون روزاي رفته.
نمي خواد براش وبلاگ بزني وقتي که خودش نيست. بهش يه زنگ بزن وقتي که خودش هست...

۳ نظر:

Parivash گفت...

سلام دوباره. منتظر خوندن بخشهایی از کتابتون که گفته بودین هستم:)

مسافر گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
sookoote sard گفت...

در فضاي بيرون هستي, دچار سلولي از غمم...
جاي زخم هايم باقي ست...
زخم درون!
خدايا!دستي كه براي ارامش گرفتن داشته ام,از دست داده ام...
اري!گويي وجودم به بينهايتي دست نيافتني پركشيده...
و هم اكنون,
من چه دارم ديگر؟

و خدايي كه در اين نزديكيست
لاي اين شب بو ها
پاي ان كاج بلند...

اين كلمات از(سكوت سرد)من زاده شدند و هم اكنون شادم كه جايي يافته ام كه مي توانم انهارا هر چند زشت به نمايش بگذارم...