۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

دوستی..

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند . بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت . روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد . شادی خاصی کلاس را فرا گرفت . معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "
"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد . معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود . آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .
دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند. با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند...
چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد . او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید . کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود . به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ " معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا" سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "
پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند . پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد . خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود . مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . " همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند.
چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "
همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم. "
مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد . "
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت .
او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد . سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد. به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد...

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

نخبه گی ایرانی و ایرانیان نخبه!

چند روز پیش با امید درباره باور ما ایرانی ها مبنی بر نخبگی و هوشمندی مان صحبت می کردیم و اینکه چرا ما همچین باوری را بصورت ملی در ذهن داریم در حالیکه آثار این هوش کمتر در ایران ملموس است. مثلاً ما عادت داریم در تهران هر روز با اتومبیل شخصی ساعت ها در ترافیک بشینیم و روزنامه بخونیم و دود بدیم تو حلقمون! ودیگه باورکردیم که مشکل ترافیک تهران حل شدنی نیست!! اگه نیم نگاهی به اطراف بندازیم، هر کدوم از ما کلی مساله پیش پا افتاده می بینیم که به خاطرشون کلی مشکلات گریبون مردم رو گرفته و کسی نیست اونا رو حل کنه .
وقتی به این آلمانیا نگاه می کنم، بعضی وقتا واقعاً شگفت زده می شم از اینکه اینا با این که ملتی باهوش - مثل ما ایرونی ها- نیستن (و اساساً خیلی هم خِنگ و عقب مونده هستن!!!) اما برای هم مشکلی یه چیزی ابداع کردن. مثلاً چند روز پیش یه دوچرخه مخصوص حمل نامه های اداری دیدم که خیلی برام جالب بود، کلی امکانات ویژه برای جلوگیری از رسیدن رطوبت به نامه ها روش تعبیه شده بود و حتی جک ویژه ای داشت که باعث می شد دوچرخه موقع توقف کاملاً عمود باشه تا چیزی از توی سبدش نریزه و کلی چیزای دیگه...
و یا مثلاً اینا با همه خنگی شون، فکرشون به این رسیده که بعضی از آدما توی یک جامعه معلولیت جسمی دارن و به همین خاطر همه چیزاشون رو جوری طراحی می کنن که همه (حتی کسانی که معلولیت های جدی دارن) بتونن از امکانات استفاده کنن، یکی از این چیزا چراغ های راهنمای سر چهار راه ها برای عابر هاست. این چراغ ها اتوماتیک نیستن و فقط در صورتی برای عابر سبز می شن که یک نفر دکمه روی ستون رو فشار بده، اما نکته جالبش اینه که اگه دستتون رو روی این دکمه نگه دارین به محض سبز شدن چراغ، این دکمه شروع می کنه به لرزیدن (مثل ویبره موبایل) و حالا فکرشو کن این چه امکان ساده و در عین حال مفیدی رو به یک نابینا میده تا محیط رو بهتر بشناسه و راهشو پیدا کنه.
خلاصه هر چی از هوش سرشار ماایرونی ها و نا هوشمندی این آلمانیا بگم کم گفتم!

می نویسم تا لذت ببرم...

امروز بعد از نزدیک به 4 ماه که اصلاً فرصتی برای گذاشتن پست جدید نداشتتم، وبلاگم را باز کردم. نمی توانم ننویسم. انگار این نوشتن نوعی ورزشه برای ذهن!.
مخصوصاً خواندن وبلاگ های دوستان هم آدم رو قلقلک می کنه که بشینه پای نوشتن.
اینه که از امروز می خوام بنویسم، نه اینکه فقط باشم. می نویسم تا لذت ببرم.

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

مراسم تدفين نمي توانم !!!


كلاس چهارم " دونا" هم مثل هر كلاس چهارم ديگري به نظر مي رسيد كه در گذشته ديده بودم. بچه ها روي شش نيمكت پنج نفره مي نشستند و ميز معلم هم رو به روي آنها بود. از بسياري از جنبه ها اين كلاس هم شبيه همه كلاسهاي ابتدا يي بود، با اين همه روزي كه من براي اولين بار وارد كلاس شدم احساس كردم در جو آن، هيجاني لطيف نهفته است." دونا" معلم مدرسه ابتدايي شهر كوچكي در ميشيگان، دو سال تا بازنشستگي فرصت داشت. درضمن به عنوان عضو داوطلب دربرنامه " بهبود و پيشرفت آموزش استان" كه من آن را سازماندهي كرده بودم، شركت داشت. من هم به عنوان بازرس در كلاسها شركت مي كردم و سعي داشتم درامر آموزش تسهيلاتي را فراهم آورم .آن روز به كلاس " دونا" رفتم و روي نيمكت ته كلاس نشستم. شاگردان سخت مشغول پركردن اوراقي بودند. به شاگرد ده ساله كنار دستم نگاه كردم وديدم ورقه اش را با جملاتي كه همه با " نمي توانم" شروع شده اند پر كرده است.
" من نمي توانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم."
" من نمي توانم عددهاي بيشتر از سه رقم را تقسيم كنم."
" من نمي توانم كاري كنم كه دبي مرا دوست داشته باشد."
نصف ورقه را پر كرده بود وهنوز هم با اراده و سماجت عجيبي به اين كار ادامه مي داد.
از جا بلند شدم وروي كاغذهاي همه شاگردان نگاهي انداختم. همه كاغذها پر از " نمي توانم " ها بود.
كنجكاويم سخت تحريك شده بود. تصميم گرفتم نگاهي به ورقه معلم بيندازم. ديدم كه او سخت مشغول نوشتن " نمي توانم " است.
" من نمي توانم مادر " جان" را وادار كنم به جلسه معلمها بيايد."
" من نمي توانم دخترم را وادار كنم ماشين را بنزين بزند."
" من نمي توانم آلن را وادار كنم به جاي مشت از حرف استفاده كند."
سردر نمي آوردم كه اين شاگردها و معلمشان چرا به جاي استفاده از جملات مثبت به جملات منفي روي آورده اند. سعي كردم آرام بنشينم و ببينم عاقبت كاربه كجا مي كشد.
شاگردان ده دقيقه ديگر هم نوشتند. خيلي ها يك صفحه را پر كرده بودند و مي خواستند سراغ صفحه جديدي بروند. معلم گفت:
- همان يك صفحه كافي است. صفحه ديگر را شروع نكنيد.
بعد از بچه ها خواست كه كاغذهايشان را تا كنند و يكي يكي نزد او بروند.
روي ميز معلم يك جعبه خالي كفش بود.. بچه ها كاغذ هايشان را داخل جعبه انداختند. وقتي همه كاغذها جمع شدند،" دونا" در جعبه را بست، آن را زير بغلش زد و همراه با شاگردانش از كلاس بيرون رفتند.
من پشت سرآنها راه افتادم. وسط راه، " دونا" رفت و با يك بيل برگشت. بعد راه افتاد و بچه ها هم پشت سرش راه افتادند. بالاخره به انتهاي زمين بازي كه رسيدند، ايستادند. بعد زمين را كندند.
آنها مي خواستند " نمي توانم " هاي خود را دفن كنند!
كندن زمين ده دقيقه اي طول كشيد چون همه بچه هاي كلاس چهارم دوست داشتند دراين كار شركت كنند. وقتي كه سه چهارمتري زمين را كندند، جعبه " نمي توانم" ها را ته گودال گذاشتند و بسرعت روي آن خاك ريختند.
سي و يك شاگرد ده يازده ساله دور قبر ايستاده بودند. هر كدام از آنها حداقل يك ورقه پر از " نمي توانم" درآن قبر دفن كرده بود. معلمشان هم همين طور!
دراين موقع " دونا" گفت:
-دخترها! پسرها! دستهاي همديگر را بگيريد و سرتان را خم كنيد.
شاگردها بلافاصله حلقه اي تشكيل دادند و اطاعت كردند، بعد هم با سرهاي خم منتظر ماندند و" دونا" سخنراني كرد:
- دوستان! ما امروز جمع شده ايم تا ياد و خاطره " نمي توانم" را گرامي بداريم. او دراين دنياي خاكي با مازندگي مي كرد و در زندگي همه ما حضور داشت. متاسفانه هر جا كه مي رفتيم نام او را مي شنيديم، درمدرسه، در انجمن شهر، در ادارات و حتي در كاخ سفيد! اينك ما " نمي توانم" را درجايگاه ابدي اش به خاك سپرده ايم. البته ياد او در وجود خواهر و برادرهايش يعني " مي توانم"، " خواهم توانست" و " همين حالا شروع خواهم كرد" باقي خواهد ماند. آنها به اندازه اين خويشاوند مشهورشان شناخته شده نيستند، ولي هنوز هم قدرتمند و قوي هستند. شايد روزي با كمك شما شاگردها، آنها سرشناس تر از آنچه هستند، بشوند.
خداوند " نمي توانم" را قرين رحمت خود كند و به همه آنهايي كه حضور دارند قدرت عنايت فرمايد كه بي حضور او به سوي آينده بهتر حركت كنند. آمين!
هنگامي كه به اين سخنراني گوش مي كردم فهميدم كه اين شاگردان هرگز چنين روزي را فراموش نخواهند كرد. اين حركت شكوهمند سمبوليك چيزي بود كه براي همه عمر به ياد آنها مي ماند و در ضمير ناخود آگاه آنها حك مي شد.
آنها " نمي توانم " هاي خود را نوشته و طي مراسمي تدفين كرده بودند. اين تلاش شكوهمند، بخشي از خدمات آن معلم ستوده بود.
ولي هنوز كار معلم تمام نشده بود. در پايان مراسم، معلم شاگردانش را به كلاس برگرداند. آنها با شيريني، ذرت و آب ميوه، مجلس ترحيم " نمي توانم" را برگزار كردند. " دونا " روي اعلاميه ترحيم نوشت:
" نمي توانم : تاريخ فوت 28/3/1980"
و كاغذ را بالاي تخته سياه آويزان كرد تا در تمام طول سال به ياد بچه ها بماند. هروقت شاگردي مي گفت: " نمي توانم"، دونا به اعلاميه اشاره مي كرد و شاگرد به ياد مي آورد كه " نمي توانم" مرده است و او را به خاك سپرده اند.
با اينكه سالها قبل من معلم " دونا" و او شاگرد من بود، ولي آن روز مهمترين درس زندگيم را از او گرفتم.
حالا سالها ازآن روز گذشته است و من هر وقت مي خواهم به خود بگويم كه " نمي توانم" به ياد اعلاميه فوت " نمي توانم" و مراسم تدفين او مي افتم.

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

شعر از پابلو نرودا شاعر شیلیایی با ترجمه‌ی احمد شاملو:

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.
به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.
به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند، دوری كنی . . .،
تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل يك بار در تمام زندگيت ورای مصلحت‌انديشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز كن! امروز مخاطره كن! امروز كاری كن! نگذار كه به آرامی بميری! شادی را فراموش نكن!

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

از جوجه هاي رنگي 5 تومني در ايران تا سگ هاي ميليوني درآلمان

امروز ياد سال ها پيش افتادم. ياد وقتي که بعد از التماس و گريه و پا به زمين کوبيدن داداش کوچولوم سعيد، حاضر شدم 5 تومن بدم و يه جوجه رنگي براش بخرم. جوجه اي که در مدت کوتاهي به بزرگترين بهانه براي خنده و شادي و حتي زندگي داداش 6 ساله م تبديل شد.
يادم مياد که با چه عشقي بهش غذا مي داد و با مگس کش دنبال شکار براي شکم هميشه گرسنه جوجه ش بود. چقدر در همين 10 روز باهم بازي کردن. و اينکه به قدري اين جوجه رنگي براي سعيد کوچولوي ما مهم بود که کم کم داشت به عضوي از خانواده تبديل مي شد. سعيد اونقدر جوجه شو نازش مي کرد و براش لالايي مي خوند تا جير جيرش تموم شه و خوابش ببره. سعيد در کنار يک موجود زنده کوچيک تر از خودش داشت مسئوليت پذيري و حمايت کردن و خيلي چيزاي مهم ديگه رو تجربه مي کرد تا اينکه...
هنوز 10 روز از شروع اون همه هيجان و شادي نگذشته بود که جوجه بدون هيچ دليل مشخصي مُرد!
وقتي به احساس سعيد و علاقه ش به اين جوجه فسقلي فکر مي کنم علت اون همه بغض و اشک و بي قراري اون بچه 6 ساله رو مي فهمم. و از همه مهمتر اين موضوع برام روشن مي شه که چرا در طول 18 سال اخير که سعيد براي خودش مردي شده، ديگر هرگز به نگهداري يک موجود زنده علاقه پيدا نکرد.
داستان سعيد و جوجه رنگيش داستاني تکراريه که همه ايرونيايي که بچه تو خونه شون هست حداقل يه بار از نزديک لمسش کردن. راستش هدف من از نقل اين خاطره تلخ، گرفتن حال خواننده نيست بلکه مي خوام توجه شما رو به اين ماجرا جلب کنم که چرا ما ايروني ها هر روز نسبت به طبيعت و موجودات زنده بي علاقه تر مي شيم...؟
مرگ جوجه هاي رنگي هر کدوم از ما، اون هم در دوراني که هيجان داشتن يک موجود زنده و مراقبت از اون و ديدن دقيق حرکاتش، از خواب و خوراک برامون مهمتر مي شه، شايد دليل خوبي براي ناخودآگاه ما باشه تا موجودات زنده ديگر را بي اهميت، نماندني، و مايه دلشکستگي بدانيم.
جوجه هاي 5 تومني در واقع جوجه هاي مريض و ضعيفي هستند که بنا بر تشخيص متخصصان در مراکز جوجه کشي، از چرخه پرورش حذف مي شوند و به قيمت ناچيزي براي سرگرمي بچه ها به فروش مي رسند. سرگرميي که به خاطر ارزاني بيش از حد به طرز خارق العاده اي با عمق جيب والدين ايراني سازگار است. حال آنکه همين اسباب بازي ارزان مايه بيزاري هميشگي کودکان ما از نگهداري و حمايت از جانوران مي شود.
وقتي اين حيوانات رنگي شده و زود ميرا و کودکان دل شکسته ايراني را با حيوانات خانگي و کودکان آلماني مقايسه مي کنم، ريشه خيلي از مسائل زيست محيطي برايم روشن تر مي شود. کودکان آلماني به حدي به حيوانات خانگي علاقه دارند که حتي تا سنين کهولت هم از نگهداري حيوان خانگي دست برنمي دارند. گربه ها و سگ هايي که بعضاً چند ميليون تومان قيمت دارند، در آلمان يکي از اعضا خانواده محسوب مي شوند. اين موضوع شايد به ظاهر از ديد خيلي از ما ايراني ها ناخوشايند باشد. چرا که هميشه در گوش ما فرو کرده اند که سگ ها حيوانات کثيف و آلوده و... اي هستند. و البته شايد هم چنين باشد. ولي هرگز نه ديده ام و نه از کسي شنيده ام که يه آلماني از سگش مريضي گرفته باشد يا سگش جايي را کثيف کرده باشد. علم دام پزشکي در اينجا بسيار خريدار دارد.تعداد بسيار زيادي از بيماري هاي حيوانات خانگي در اينجا قابل تشخيص و درمان است. درمانگاه ها و بيمارستان هاي تخصصي براي مداوا و جراحي هاي پيشرفته در اختيار صاحبان حيوانات خانگي است. فروشگاه هاي تخصصي ويژه غذاي حيوانات و ابزارهاي بازي و هزاران امکان انتخاب ديگر تنها براي اينکه اتصال مردم با برشي از طبيعت که همان موجود زنده خانگي شان است حفظ شود.
البته نگهداري حيوان خانگي کار آساني نيست. نگهداري يک سگ به اندازه نگهداري يک کودک، دردسر دارد و وقت و مراقبت مي خواهد. اما نکته بسيار ظريفي که در اينجا هست، انس گرفتن انسان ها با موجودات زنده در دل همين مراقبت ها و وقت گذاشتن ها نهفته است. وقتي سعيد ما در عرض 10 روز تا اون حد عاشق جوجه 5 تومني اش مي شود، ببينيد وقتي آدمي 2 ،5 يا 10 سال با حيوان خانگي اش زندگي کرده، چه احساسي نسبت به جانوران دارد. و اين رشته را دنبال کنيد تا ببينيد چرا وقتي يوزپلنگ ايراني-جانوري که در خطر انقراض است- را با توله هايش زنده زنده در آتش مي سوزانند، کسي در اين کشور-ايران- کَکَش هم نمي گَزد. و خبر انقراض شير ايراني را وقتي مي شنويم که يک قرن از مرگ آخرين قلاده اين گربه سان زيبا مي گذرد.
جوجه هاي 5 تومني ما وقتي مردند، هرگز جايگزين نمي شوند. پدر و مادرهاي ما به جاي اينکه به فکر خريدن يک حيوان سالم تر باشند، ما را از ساير جانوران هم بيزار مي کنند. شاهد اين حرف من گنجشک هاي زيبايي هستند که به قول بعضي ها براي نشانه گيري آفريده شده اند. شاهد حرف من گربه هاي بيچاره اي هستند که هميشه آماج سنگ و تيپاهاي بچه هاي ما هستند و ما فقط مي خنديم و براي اينکه توان نشانه گيري مان را نشان دهيم، دو سه تا سنگ هم به سمت آنها پرتاب مي کنيم. هرگز به کودکانمان نمي فهمانيم که گربه سانان در زمستان بچه دار مي شوند و در فصل سرما نياز به تغذيه دارند تا بتوانند به بچه هايشان شير بدهند. ما با طبيعت بيگانه شده ايم و اين غم بزرگيست.
اما غم بزرگتر اينست که در هيچ جاي برنامه آموزشي ما از دبستان تا دانشگاه اثري از آموزش هاي زيست محيطي نيست. وقتي مديري به راحتي مجوز قطع درختان و ساخت آپارتمان در محدوده منطقه حفاظت شده حيات وحش صادر مي کند، و در جولانگاه هزاران گونه زنده و بعضاً کمياب، پاي لودر و جاده و سيمان و ... را باز مي کند، روشن است چقدر آموزش زيست محيطي ديده و طبيعت را مي شناسد.
اي کاش جوجه هاي 5 تومني ما نمي مردند تا شايد در کنار اين جانوران کوچک ياد مي گرفتيم که چرا و چگونه بايد به حقوق بقيه موجودات زنده روي کره زمين احترام بگذاريم...

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

افغانستان


سلام به افغانستان،
سلام به ناله ی مغموم تنهایی ات.
سلام به خاک پاره پاره ات
به کودکان آواره ات
به مردم آزاده ات.
سلام به تو که جنگ وآوارگی و مرگ را تاب آوردی و اشک و خون و عرق را با هم خوردی.
و سلام به تو که تاریخت اینک تابلوی تمام نمای چهره تهوع آور جنگ است .
تابلویی که باید بر سینه دیوار همه ملت ها کوبیده شود تا هرگز هیچ کودکی شاهد مرگ مادرش نباشد و پشت هیچ پدری در سوگ دخترش خم نشود.

سرودی برای زیستن

حرمت اعتبار خود را هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن که ما هر یک یگانه ایم موجودی بی نظیر و بی تشابه.
و آرمانهای خویش رابه مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن
تنها تو می دانی که « بهترین » در زندگانیت چگونه معنا می شود.
از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر
بر آنها چنگ درانداز،
که بی حضور آنان، زندگی مفهوم خود رااز دست می دهد.
با دم زدن در هوای گذشته و نگرانی فرداهای نیامده زندگی را مگذار که از لابلای انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر شود.
هر روز، همان روز را زندگی کن و بدین سان تمامی عمر را به کمال زیسته ای.
و هر گز امید از کف مده آنگاه که چیز دیگری برای دادن در کف داری.
همه چیز در همان لحظه ای به پایان می رسد که قدمهای تو باز می ایستد.
و هراسی به خود را مده از پذیرفتن این حقیقت که هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد
تنها پیوند میان ماخط نازک همین فاصله است.
برخیز و بی هراس خطر کن، در هر فرصتی بیاویز.
و هم بدینسان است که به مفهوم « شجاعت» دست خواهی یافت.
آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت عشق را از زندگی خویش رانده ای
عشق چنان است که هر چه بیشتر ارزانی داری سرشارتر شود و هر گاه که آن را تنگ در مشت گیری آسان تر از کف رود
پروازش ده تا که پایدار بماند.
رؤیاهایت را فرومگذارکه بی آنان زندگانی را امیدی نیست و بی امید، زندگی را آهنگی نباشد. از روزهایت شتابان گذر مکن که در التهاب این شتاب نه تنها نقطه ی سرآغاز خویش که حتی سرمنزل مقصود را گم کنی.
زندگی مسابقه نیست، زندگی یک سفر است
و تو آن مسافری باش که در هر گامش ترنم خوش لحظه ها جاریست.
Nancye Sims
برگردان: دکتر مهدی مقصودیاز
کتاب: بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید...

۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

نیمه شرافتمندانه زندگی


هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم.
در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم.
ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن .
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید نیمی از ماه سیگار برگ میکشید و سرخوش بود .
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است روز آخر که من ازاداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کندزندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند.
هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم
همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی.
ویلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی ؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم:نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟ گفتم: نه
گفت: خاک بر سرت، اصلاً تا حالا زندگی کردی؟
گفتم: آره...نه...نمی دونم.
و ویلان همین طور نگاهم می کرد،
نگاهی تحقیر آمیز و سنگین، به نظر حالا که خوب نگاهش می کردم
او مردیجذاب بودو سالم
به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.
ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد، ویلان پرسید: «می دونی تا کی زنده ای؟
جواب دادم: نه
ویلان گفت: پس
سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی

نیمه شرافتمندانه زندگی

هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم.
در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم.
ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن .
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید نیمی از ماه سیگار برگ میکشید و سرخوش بود.
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است روز آخر که من ازاداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کندزندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند.
هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم
همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی.
ویلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی ؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم:نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟

گفتم: نه
گفت: خاک بر سرت، اصلاً تا حالا زندگی کردی؟
گفتم: آره...نه...نمی دونم.
و ویلان همین طور نگاهم می کرد،
نگاهی تحقیر آمیز و سنگین، به نظر حالا که خوب نگاهش می کردم
او مردیجذاب بودو سالم
به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.
ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد، ویلان پرسید: «می دونی تا کی زنده ای؟
جواب دادم: نه
ویلان گفت: پس
سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی!

۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

داستان رز

در اولين جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بيابيم كه تا به حال با او آشنا نشده ايم، برای نگاه كردن به اطراف ايستادم، برگشتم و خانم مسن كوچكی را ديدم كه با خوشرويی و لبخندی كه وجود بی‌عيب او را نمايش می‌داد، به من نگاه می‌كرد.
او گفت: "سلام عزيزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم."
پرسيدم: "چطور شما در چنين سن جوانی به دانشگاه آمده ايد؟"
به شوخی پاسخ داد: "من اينجا هستم تا يك شوهر پولدار پيدا كنم، ازدواج كرده يك جفت بچه بياورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمايم."
پرسيدم: "نه، جداً چه چيزی باعث شده؟" كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگيزه‌ای باعث شده او اين مبارزه را انتخاب نمايد.
به من گفت: "هميشه رويای داشتن تحصيلات دانشگاهی را داشتم و حالا، يكی دارم."
پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحاديه دانشجويی قدم زديم و در يك كافه گلاسه سهيم شديم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بوديم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك می‌كرديم، او در طول يكسال شهره كالج شد و به راحتی هر كجا كه می‌رفت، دوست پيدا می‌كرد، او عاشق اين بود كه به اين لباس درآيد و از توجهاتی كه ساير دانشجويان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اينگونه زندگی می‌كرد، در پايان آن ترم ما از رز دعوت كرديم تا در ميهمانی ما سخنرانی نمايد، من هرگز چيزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پيش مهيا شده‌اش، آماده می‌كرد، به سوی جايگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمين افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی ميكروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر می‌خواهم، من بسيار وحشتزده شده‌ام بنابراين سخنرانی خود را ايراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهيد كه تنها چيزی را كه می‌دانم، به شما بگويم"، او گلويش را صاف نموده و‌ آغاز كرد: "ما بازی را متوقف نمی‌كنيم چون كه پير شده‌ايم، بلکه برعکس ما پير می‌شويم زیرا كه از بازی دست می‌كشيم. تنها يك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست يابی به موفقيت وجود دارد، شما بايد بخنديد و هر روز رضايت پيدا كنيد."
"ما عادت كرديم كه رويايی داشته باشيم، و وقتی روياهايمان را از دست می‌دهيم، می‌ميريم، انسانهای زيادی در اطرافمان پرسه می‌زنند كه مرده اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسيار بزرگی بين پير شدن و رشد كردن وجود دارد. اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت يكسال در تخت خواب و بدون هيچ كار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هركسی می‌تواند پير شود، آن نياز به هيچ استعداد خدادادی يا توانايی ندارد، رشد كردن هميشه با يافتن فرصت ها برای تغيير همراه است."
"متأسف نباشيد، يك فرد سالخورده معمولاً برای كارهايی كه انجام داده تأسف نمی‌خورد، بلكه برای كارهايی كه انجام نداده است متاسف می شود"، او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان»پايان بخشيد و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پياده نمایيم.
در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سالها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، يك هفته پس از فارغ التحصيلی رز با آرامش در خواب فوت كرد، بيش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمی شگفت‌انگيز كه با عمل خود برای ديگران سرمشقی شد كه هيچ وقت برای تحقق همه آن چيزهايی كه می‌توانید باشید، دير نيست.

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

خاموش کردن منتقد، خاموش کردن آزادی است.
سیدنی هوک. فیلسوف آمریکایی

۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

سرخس و بامبو!


روزی تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگي ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرين بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آيا می‏ توانی دليلی برای ادامه زندگی برايم بياوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آيا درخت بامبو و سرخس را می بينی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفريدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دير زمانی نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر ‏رشد كردند و زيبايی خيره كننده ای به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمايان شد. در ‏مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت ‏رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه ‏های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ريشه هايی ‏كه بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نياز داشت را فراهم می ‏كرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آيا می‏ دانی در تمامی اين سالها كه تو درگير مبارزه با ‏سختيها و مشكلاتت بودی در حقيقت در حال مستحكم کردن ريشه هايت بودی. من در تمامی اين مدت ‏تو را رها نكردم. همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.‏هرگز خودت را با ديگران ‏مقايسه نكن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايی جنگل كمك می كنند. ‏زمان تو نيز فرا خواهد رسيد. تو نيز رشد می ‏ كنی و قد می كشی!‏از او پرسيدم : من ‏چقدر قد مي‏ كشم.‏در پاسخ از من پرسيد: بامبو چقدر رشد می كند؟ جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند...

‏گفت: تو نيز بايد رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی..

۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

ورزش بانوان در ایران!

یکی از چیزهایی که این طرفها به وفور یافت می شود، بچه های کم سن و سالی هستند که به ظاهر ایرانی اند، اما هیچ شباهتی به ایران و ایرانی ندارند. بسیاری از آنها حتی زبان فارسی را هم بلد نیستند و برخی از آنان که می توانند دست و پا شکسته منظورشان را برسانند، چیز زیادی از ایران نمی دانند.چند وقت پیش به همراه دوستی که خیلی برای مترقی نشان دادن سیمای ایران احساس وظیفه می کند، منزل یکی از دوستان بودیم که یک فرزند 16 ساله داشت با همان تفاسیری که ذکر شد. گویا این هموطن 16 ساله به دیدن یکی از مسابقات ورزشی رفته بود که بانوان ایرانی هم در آن شرکت داشتند. نوع پوشش بانوان ایرانی سوالاتی را در ذهن این هموطن 16 ساله و دیگر دوستان وی ایجاد کرده بود که وی را بر آن داشت تا آن سوالات را با یک ایران شناس متبحر!! در میان بگذارد. از آنجایی که بنده اعتقاد دارم درمورد بعضی چیزها بحث کردن اصلا خوب نیست و عواقب بدی در پی دارد، سعی کردم تا موضوع بحث را عوض کنم اما این دوست ما با نادیده گرفتن توصیه های ایمنی و به قصد تنویر افکار عمومی، به جنگ نوجوان 16 ساله ای رفت که با سوالات ساده و بی آلایش خود به ما فهماند که بایدها و نبایدهای امروز ایران از چنان منطق بی پشتوانه ای برخوردارند که حتی از قانع کردن یک نوجوان 16 سالهء آلمانی هم ناتوان است. توجه شما را به این سوال و جواب جلب می کنم:
_ میگم خانومای ایرانی تو ایران هم مجبورن با همین لباسا ورزش کنن یا فقط وقتی که از ایران میان بیرون باید اینا رو بپوشن.
_ نه تو ایران مجبور نیستن این لباسا رو بپوشن.
_ یعنی اگه شما اونا رو بدون این لباسا ببینین اشکال نداره؟
_ من این رو گفتم؟
_ آره دیگه، خودت گفتی تو ایران مجبور نیستن این لباسا رو بپوشن.
_ اونا مجبور نیستن این لباسا رو بپوشن واسه اینکه آقایون اصلا نمی تونن ورزش کردن خانوما رو ببینن، چون دیدن ورزش اونا با این لباسا هم اشکال داره.
_ ولی اینجا که اشکال نداره.
_ خب، اونجا داره.
_ چرا؟
_ چون ما می خواهیم خانومهامون در مسابقات جهانی شرکت کنن، ما که نمی تونیم به اینا بگیم آقایون نگاه نکنن ولی تو کشور خودمون میتونیم بگیم.
_ اینکه آقایون ورزش خانوما رو ببینن، اشکالش واسه خانوماست یا آقایون؟
_ واسه هر دو
_ اگه واسه خانوما هم اشکال داره، پس چرا خانوما میان اینجا تا آقایون خارجی نگاشون کنن؟
_ واسه اینکه اشکالش این قدر نیست که ما خانومهامون رو از مسابقات جهانی محروم کنیم
_ اشکالش چقدره؟
_ نمی دونم
_ پس فقط آقایون ایرانی نباید ورزش کردن خانومای ایرانی رو ببینن؟
_ احتمالا
_ ولی اینجا آقایون ایرانی میان ورزش خانومای ایرانی رو می بینن
_ کیا؟
_ ورزشکاران مرد ایرانی
_ خب اینا میان تا تیم بانوان رو تشویق کنن
_ مگه تو ایران آقایون واسه چه کاری میرن ورزشگاه؟
_ خب اونجا به اندازهء کافی خانم هست که تشویق کنن
_ یعنی اگه خانم ها برای تشویق به اندازهء کافی نبودن، آقایون می تونن برن تشویق کنن؟
_ نه
_ یعنی فقط آقایون ایرانی که تو ایران زندگی می کنن نمی تونن برن ورزش خانومهای ایرانی رو ببینن؟
_ ولش کن بابا. راستی می خواهی چی کاره بشی؟
اما از آنجایی که این هموطن 16 ساله دوست ما را با سفیر ایران عوضی گرفته بود، اصلا ول کن معامله نبود.
_ میشه بگی اشکاله دیدن ورزش خانوما چیه؟
_ مشکل شرعی داره
_ شرعی یعنی چی؟
_ شرعی یعنی دینی
_ چرا؟
_ ببین عزیزم، شاید تو این کشور این چیزا عادی باشه اما تو ایران عادی نیست. به همین خاطر ممکنه آقایون با دیدن این چیزا به مشکل بیافتن
_ چه مشکلی؟
_ ممکنه به گناه بیافتن
_ یعنی شما هم ممکنه با دیدن مامان من به گناه بیافتی؟
_ مگه مامان تو ورزشکاره؟
_ آره
_ جدی؟
-نه خب.منظورم اونا بود
_ اونا کی هستن؟
_ اونایی که این قانون رو گذاشتن منظورشون این بوده که ممکنه بعضی از مردا به گناه بیافتن نه همه شون
_ تو کشور شما واسه اینکه بعضی از مردا به گناه نیافتن، جلوی همهء مردا رو می گیرن؟
_ آره
_ خب دیدن ورزش خانوما از تلوزیون که بیشتر میتونه آقایون رو به گناه بندازه، چون تلوزیون تصویر بسته تری نشون میده.
_ من گفتم که ورزش خانوما از تلوزیون پخش میشه؟
_ مگه نمیشه؟
_ نه
_ پس اون خانومی که نمیتونه بره ورزشگاه چه جوری ورزش خانوما رو میبینه؟
_ احتمالا نمی بینه
_ این جوری که هیچ تبلیغی برای ورزش خانوما نمی شه و بتدریج خانومای کشور علاقه مندی خودشون رو به ورزش از دست میدن
_ نه بابا، این طورا هم نیست
_ من اگه جای خانومهای کشورتون بودم در اعتراض به این مسأله دیدن مسابقات ورزشی آقایون رو تحریم می کردم
_ کی به تو گفته که خانوما می تونن برن ورزش کردن آقایون رو ببینن؟
_ مگه نمی تونن؟
_ نه
_ چرا؟
_ چون اون هم مشکل شرعی داره
_ یعنی تلوزیون شما اصلا ورزش رو پخش نمی کنه؟
_ چرا ورزش آقایون رو پخش می کنه
_ این که خانومها ورزش آقایون رو از تلوزیون ببینن که بدتره
_ چرا؟
_ وقتی که من به استادیوم میرم با خودم یک دوربین هم میبرم چون از اون بالا چیزی پیدا نیست ولی از تلوزیون همه چیز پیدا است
_ خب، آره .... راستی بابات کجاست؟
_ اگه خانومها نباید ورزش کردن آقایون رو ببینن، پس چرا خانومهای ورزشکار شما وقتی میان اینجا، ورزش کردن آقایون رو میبینن_ ببین! یه چیزایی هست که شاید خودش بد نباشه ولی اشاعهء اون اشکال داره
_ اشاعه یعنی چی؟
_ اشاعه یعنی ترویج و همگانی کردن اون
_ یعنی اگه همه بیان و ورزش رو ببینن خوب نیست؟ من قبلا فکر میکردم که دولتها کلی پول خرج میکنن تا همه بیان سراغ ورزش.
_ نه! ترویج بی بند و باری اشکال داره
_ مگه دیدن ورزش بی بند و باریه
_ ببین! این حرفا واسه اینه که تو دلیل حجاب رو نفهمیدی. ما اعتقاد داریم که حجاب یک محدودیت نیست بلکه مصونیت هست.
_ معنی این جمله که الان گفتی چیه؟
_ یعنی اینکه من غلط بکنم دیگه بیام خونهء شما

خلاقیت

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.روی تابلو خوانده می شد:"من کور هستم لطفا کمک کنید." روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه در داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد پر از سکه و اسکناس شده. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت. از اوپرسید که بر روی تابلو چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد:"چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم" و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلو خوانده می شد:"امروز بهار است، ولی من نمی توانم آن را ببینم." شرح حکایت وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر دهید. خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید

۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

بهترین و بدترین اختراعات بشر!

براساس نتایج یك نظرسنجی در پایگاه اینترنتی فرهنگی انگلیسی بمب اتم بدترین اختراع بشر و چرخ و اینترنت بهترین اختراعات انسان شناخته شدند.
به گزارش شبکه خبر به نقل از خبرگزاری فرانسه، براساس این نظرسنجی در طبقه بندی بدترین اختراعات بشر ، مجازات اعدام ، كیسه پلاستیكی و كارت اعتباری در رده های بعدی قرار گرفتند همچنین پنی سیلین، تساوی حقوق زنان و مردان و قرص های ضدبارداری در رده های بعدی بهترین نوآوری های بشر قرار دارند.
در این نظرسنجی از میان چهره های مشهور جهان : لئوناردو داوینچی ، نقاش ایتالیایی عصر رنسانس و مارتین لوتركینگ رهبر و مدافع حقوق مدنی سیاه پوستان امریكا بیشترین آراء را از آن خود كرده اند.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

تنهايي

شنيدم بچه ها تو گروه رياضي دانشگاه تهران براي شهروز مراسم باشکوهي گرفتن. و از خاطرات شهروز گفتن براي هم. کاش منم اونجا بودم تا کلي خاطره شنيدني از اين مرد نيک و هميشه خندون مي گفتم براشون. و شنيدم که مي خوان براش يه وبلاگ راه بندازن و يادشو زنده نگه دارن و....
خوشحال کننده است که آدم همچين دوستايي داشته باشه. اينقدر مهربون که کلي وقت بزارن و از خاطراتشون با تو بنويسن تا يادت هميشه زنده باشه. مگه نه شهروز؟
شنيدم اين اواخر که شهروز دوباره رفته خوابگاه، به جز سهيل کسي از بچه ها بهش سر نزده بود. قباد مي گه: اگه همه مون هم بهش سر مي زديم و باز دست به اين کار مي زد، چي؟ و من مي گم آدم نياز به يه هم زبون داره. که براش حرف بزنه. اونقدر که خالي شه و نترکه. مثل زودپز که بايد فشارش تخليه شه تا خالي شه. وگرنه منفجر مي شه. آره عزيز. ما دوستاي خوبي نبوديم براي شهروز. و دوستاي خوبي نيستيم براي هم.
ما همه مون مي دونيم که وقتي زنده بود اگه به دلش مي رسيديم، قبل از انفجار تخليه مي شد. ما احساس گناه مي کنيم چون تو اي ماجرا همه مون مقصريم. پس بهتره براش يه کاري کنيم. يه وبلاگي يه کتابي... و اين برا شهروز نيست که براي سبک کردن خودمونه...
کاش هجرت شهروز بهانه اي بشه براي اينکه از دل هم بيشتر خبر بگيريم. آهاي ... با توام ... رفيق نيمه راه... با تو که ماه هاست از هم اتاقي خوابگات و هم خدمتي سربازيت خبر نداري... نمي خواي حالي از دل زارش بگيري؟ نمي خواي بدوني نياز به وبلاگ زدن داره يا نه؟
داره هي مي خونه.. هي مي خونه....هي مي خونه...
خوب پاشو يه زنگ به رفيقت بزن. به خاطر همه روزايي که با هم خنديدين و با هم گريه کردين... به خاطر همه شباي امتحان که تا صبح تو کتابخونه کوي خر ميزدين تا يه ترم ولگرديو جبران کنين... به خاطر همه تخم مرغايي که شباي پنج شنبه و جمعه با هم مي خوردين... به خاطر تابستونايي که 10 نفر توي يه اتاق سه نفره سر مي کردين... به خاطر يخچالهاي هميشه خالي کوي... به خاطر کلاسايي که دو در مي کردين... به خاطر همه اون روزاي رفته.
نمي خواد براش وبلاگ بزني وقتي که خودش نيست. بهش يه زنگ بزن وقتي که خودش هست...

قورباغه ها
روزي از روزها گروهي از قورباغه هاي کوچيک تصميم گرفتند که با هم مسابقه ي دو بدند .
هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود.
جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند ...
و مسابقه شروع شد ....
راستش, کسي توي جمعيت باور نداشت که قورباغه هاي به اين کوچيکي بتوانند به نوک برج برسند .
شما مي تونستيد جمله هايي مثل اينها را بشنويد :
" اوه,عجب کار مشکلي !!" "اونها هيچ وقت به نوک برج نمي رسند ." "هيچ شانسي براي موفقيتشون نيست.برج خيلي بلند ه !" قورباغه هاي کوچيک يکي يکي شروع به افتادن کردند ...
بجز بعضي که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر مي رفتند ... جمعيت هنوز ادامه مي داد,"خيلي مشکله!!!هيچ کس موفق نمي شه !" و تعداد بيشتري از قورباغه ها خسته مي شدند و از ادامه دادن منصرف
... ولي فقط يکي به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....
اين يکي نمي خواست منصرف بشه !
بالاخره بقيه ازادامه ي بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه
کوچولو که بعد از تلاش زياد تنها کسي بود که به نوک رسيد !
بقيه ي قورباغه ها مشتاقانه مي خواستند بدانند او چگونه اين کار رو انجام داده؟
اونا ازش پرسيدند که چطور قدرت رسيدن به نوک برج و موفق شدن رو پيدا کرده؟
و مشخص شد که ...
برنده ي مسابقه کر بوده !!! نتيجه ي اخلا قي اين داستان اينه که :هيچ وقت به جملات منفي و مأيوس کننده ي ديگران گوش نديد... چون
اونا زيبا ترين رويا ها و آرزوهاي شما رو ازتون مي گيرند- چيز هايي که از ته دلتون آرزوشون رو داريد !هيشه به قدرت کلمات فکر کنيد .چون هر چيزي که مي خونيد يا مي شنويد روي اعمال شما تأثير ميگذاره
پس : هميشه .....
مثبت فکر کنيد !
و بالاتر از اون” کر بشيد هر وقت کسي خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهيد “رسيد !

روزهای کودکی و نوجوانی

زمستان گذشته کتابي تحت عنوان "روزهاي کودکي و نوجواني" نوشتم که جلد اول خاطرات منه. اين کتاب هديه من به مناسبت سال نو به خوانواده م بود که در تيراژ محدود چاپ و اهدا شد. نمي دونم مخاطب وبلاگم بتونه با فضاي اين کتاب ارتباط برقرار کنه يا نه. اما يه بخش هايي از اون کتاب رو مي خوام بذارم تو وبلاگ. منتظر باشيد...

بریده ای از شعر آرش

آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر کران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
زندگي را شعله بايد برفروزنده
شعله ها را هيمه سوزنده
جنگلي هستي تو اي انسان
جنگل اي روييده آزاده
بي دريغ افکنده روي کوهها دامن آشيان ها
بر سر انگشتان تو جاويد چشمه ها
در سايبان هاي تو جوشنده آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش اي جنگل انسان...
زندگاني شعله مي خواهد
شعله ها را هيمه بايد روشني افروز

خنده هایی برای خنده های شهروز

امروز بعد از يک هفته که به خاطر فوت نابهنگام دوست عزيزمان شهروز حالم زار و ناخوش بود، کمي بهترم. خنده های بياد موندنی شهروز و گرمی دستاش توی اين چند روز شب و روز جلو چشام بود. نه نمی شه رفتنشو باور کرد و ما بازهم به ياد خنده هاي شهروز با اون گرماي رفاقتش می خنديم باشد که نازنينمان در بستری ناز، آرام بخسبد....
يادش جاودان

به روان شهروز عزيزمان:

شعری از قيصر امين پور
افتاد آنسان که برگ آن اتفاق زرد مي افتد افتاد آنسان که مرگ آن اتفاق سرد مي افتداما او سبز بود و گرم که افتاد.روحش شاد...

سکوت!


- سکوت، يعني گفتن در نگفتن، يعني مقابله با شهوت رام نشدني حرف،
- يعني تمرين برگشتن به دوران جنيني و شنيدن انحصاري لالائي قلبِ مادر در تنهائي محض.
- سکوت در مکالمه تلفني، يعني ترديد يا مزاحمت، يا شرم.
- هر سکوتي، سرشار از ناگفته ها نيست، بعضي وقت ها، سرشار از خجالتِ گفته هاست.
- موسيقي، يعني سکوت بعلاوه سکوت هاي شکسته شده ي موزون.
- سکوتِ آرام کتابخانه، يعني رعد و غرش نهفته ي تمامِ حرف هاي فشرده ي عالم،در پيش از اين.
- سکوتِ شاهد، يعني شهادتِ دروغ، موقع خواب و استراحت و تعطيلي وجدان.
- سکوتِ محکوم بي گناه، يعني بغض، آه، گريه درون.
- سکوتِ مظلوم، يعني نفريني مطلق و ابدي.
- بعضي سکوت را به رشوه اي کلان مي خرند و با سودي سرشار، بنام حق السکوت مي فروشند.
- سکوتِ عاشق در جفاي معشوق، يعني پاس داشتن حرمتِ عشق!
- سکوت، در خود گريه دارد ولي گريه، با خود سکوتي ندارد.
- بعضي با سکوت آنقدر دشمنند که حتي در خواب هم آنرا با پريشان گوئي مي شکنند.
- سکوتِ در بيمارستان، بهترين هديه ي عيادت کنندگان به بيماران است.
- آدم، بسياري حرف ها را که مي شنود، آرزو مي کند کاش بشر گنگ و ساکت بود.
- ايراني ها، از قديم معني سکوت و سخن بخردانه گفتن را خوب بلدند، اشکال فقط در استفاده گاه و بيگاه از اين دو نعمت، به جاي هم است.
- آنان که حرمت سکوت را پاس مي دارند، بيش از حرّافانِ حرفه اي، به بشر اميدواري مي دهند.
- سکوتِ قاضي، رعب آورترين سکوتِ زميني است، وقتي بداني گناهکاري.
- سکوتِ وداعِ واپسين ديدار دو دلدار، هميشه مرطوب است.
- خيالتان آسوده، سکوتِ مرگ، سرد و منجمد است، ولي شکستني نيست.
- زير زمين خانه هاي قديمي تمام مادر بزرگ ها، سرشار از سکوتِ ترشي سير، انارخشکيده، سرکه ي انگور، عروسک ها و دوچرخه دوران بچگي است.
- بر خانه عروس، آخر شبي که به خانه بخت مي رود، در تنهائي پدر و مادرش، غمناک ترين سکوت چنگ مي اندازد.
- سينماي صامت، پر از سکوتي گويا و خنده دار بود.
- غيرقابل درک ترين سکوت، متعلق به معلم ادبيات پيري است که، شاگرد قديمش را در حال غلط خواندن گلستان سعدي از تلويزيون مي بيند.
- آزار دهنده ترين سکوت، وقتي است که دروغ مي گوئي و مخاطبت در سکوتي سنگين، فقط نگاه مي کند.
- بعضي، بلدند با تمام وجود مدت ها ساکت باشند، حيف که زبانشان آخر همه را به باد مي دهد.
- آدم هاي ترسو، براي فرار از سکوت، با خود حرف مي زنند.
- تابلوهاي جهت نما، در خيابان و جاده ها، در سکوتي بي ادعا، عابران را راهنمائي مي کنند.
- تمام مردم جهان، با يک زبان واحد سکوت مي کنند، ولي به محض باز کردن دهان از هم فاصله مي گيرند.
- کرو لال ها، در سکوتِ محض با هم پرچانگي مي کنند.
- سکوت، خيلي خيلي خوب است، اما نه هر سکوتي.
- بعضي، قادرند تا لحظه مرگ، سکوت کنند، به شرطِ آنکه حق السکوتِ قابلي در قبالش گرفته باشند.
- سکوت را با هر چيزي مي شود شکست، ولي با هر چيزي نمي توان پيوندش زد.
- دفاترِ سفيد و بي خطِ نو، مثل نوارِ خام، مملو از سکوت اند.
- تا کنون، هيچ مترجمي پيدا نشده که بتواند سکوت را، از زباني به زبان ديگر ترجمه کند.
- قطعاً يکي از راههاي تحمل ِزندگي، پناه بردن به سکوت است.
- خواهي نشوي رسوا، همرنگ جماعت نشو، بلکه به وقتش ساکت باش.
- آنانکه در مراسم خواستگاري ساکتند، در زندگي حرف نگفته باقي نمي گذارند.
- مارک تواين مي گويد:بهتر است دهان خود را ببنديد و ابله به نظر برسيد تا اينکه آن را باز کنيد و همه ترديدها را از ميان ببريد

به جای معرفی


امروز 6 آوريل 200۸ است و من بعد از يک ماه دوندگي و سر شلوغي تازه کمي سرم خلوت شده و براي همين فرصتي پيش اومد که به قولي که به شاگردام در ايران داده بودم عمل کنم. قولي که شايد عمل به اون فرصتي تازه براي زدن حرفهايي باشد که تا به حال يا فرصت بيانشون نبوده و يا امکان بيانشون.
حرفهاي ناتمام من، حرفهاييست که خيلي وقتها خيلي هاشونو گفته ام، اما تکرار خيلي از اين حرفها در فضاي جديدو بياني تازه تر، خالي از لطف نيست.
اميدوارم حرف هاي ناتمام من مخاطبانم را خسته نکند.